» معرفی کتاب: چراغها را من خاموش میکنم
عنوان کتاب: چراغها را من خاموش میکنم
نویسنده: زویا پیرزاد
انتشارات: نشر مرکز
تا به حال با خود گفته اید آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان، خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بودنده اند؟
شما در این احساسات تنها نیستید. “کلاریس” قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که این احساسات را تجربه میکند . کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم اثر زویا پیرزاد که اولین بار در سال ۱۳۸۰ توسط نشر مرکز به چاپ رسید.
داستان این رمان در دهه 1340 در محله بوران آبادان رخ میدهد که راوی آن زنی ارمنی به نام «کلاریس آیوازیان» که در این داستان از روابط خانوادگی خوبش، فرزندان دوقلو و دنیای عاطفی آنها سخن میگوید.
این رمان از زندگی کُند و آهستهی زنی روایت دارد که روزهای عادی را با رویدادهای متعارف روز تعریف میکند و در آن دلتنگیها و روزمرگی زن ساده را در گوشه شهر بازتاب میدهد.
کلاريس در اين قصه، روزمرگیهايش، روابط خانوادگی و يکنواختی زندگیای را که هر زن خانهداری با آن دستوپنجه نرم میکند، روایت میکند. نویسندهی این کتاب در پرداختن به جزئیات، بهقدری هنرمندانه عمل کرده است که تنها خواندن تماموکمالِ کتاب است که ما را در جریان جزئیات زندگی کلاریس، خستگی و روزمرگیهایی که به دلش چنگ میزند، قرار میدهد. در خلال روایت این روزمرگیهای ملالآور، کلاريس، قصهی سه خانوادهی ديگر را که با آنها در ارتباط است، بازگو میکند. نقطهی عطف داستان با آمدن اميل و دخترش امیلی و مادر پیرش به خانهای در همسايگی آنها آغاز میشود و داستان را وارد مرحلهی جدید و پرکششی میکند.
زويا پيرزاد در اين کتاب جزئيات يک زندگی و پيچيدگیهای ذهنی يک زن را بهتصوير کشيده است. زبان ساده، نثر روان و هنرمندی در انتقال احساس زنانگی و فرازونشيبهای زندگی زنانه، اين کتاب را ملموس و محبوب کرده است.
زویا پیرزاد در این رمان، بیشترِ توجه خود را به زنان و مادرانی معطوف کرده که حضورشان در کنار اعضای خانواده و دوستان حکم وظيفه را پیدا کرده است. همه از چنین زنانی انتظار دارند و آنها بهتنهايی بار مسئوليت زندگی را بر دوش میکشند. همچنین گاهی حضورشان بهعنوان يک فرد، مستقل از همسر يا مادربودن، فراموش میشود. این مسئله آنقدر بديهی است که حتی خود ما نیز در طول قصه بارها نام کلاریس را از خاطر میبریم.
کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم» برای تمام زنان-مادرانی است که بهخاطر عشق به خانواده آنقدر خود را غرق در مسائل زندگی روزمره کردهاند که گویا به فراموشی سپرده شدهاند؛ زنانی که بعد از مدتی، خانواده، مصلحتهای خانوادگی و احساسات اعضای خانواده بیشتر از خودشان مهم میشود.
سبک نوشتن زویا پیرزاد، میتواند برای همهی ما آموزنده باشد. چه برای متممیهایی که میخواهند تسلط کلامی خود را بهبود دهند. چه برای زنان و مردانی که از داشتن نگاه زنانه محرومند یا در درک آن، چنان که باید و شاید، قوی نیستند. چه برای زنانی که مثل کلاریس، این جنس تنهایی را تجربه کردهاند. چه برای دختران جوانترمان که علاقمندند زنانه نویسی و از زنان نوشتن را تمرین کنند.
زویا پیرزاد به خوبی توانسته است حس یک رمان زنانه را به خواننده انتقال دهد و القا کند. اشاراتی که در طول رمان به جزئیات شده است و توصیفات ریز و دقیقی که تنها از یک ذهن زنانه می توان انتظار چنین توجهی را داشت، این مسأله را تایید می کند. زویا پیرزاد در این رمان بیشتر توجه خود را به یک زن-مادر و خصوصیات و رفتارهای این طیف از زنان معطوف داشته است؛ زنانی که عاشق خانواده هستند و آنقدر خود را غرق در مسائل خانواده کرده اند که در آن ذوب شده و خود را به کل فراموش کرده اند. زنانی که بعد از مدتی یادشان می رود که اصلا خودی هم وجود دارد و احساسات، تمایلات، خواسته ها و ارضای نیازهای خانواده بیشتر از شخص زن-مادر مهم می شود. مثلا در جایی از داستان کلاریس (راوی داستان) با خودش می گوید: «در این هفده سال چند بار ظرف های صبحانه تا عصر نشسته مانده بود؟ شاید فقط یکی دو بار در ماه های آخری که دوقلوها را حامله بودم.». کلاریس زنی میانسال است که ۱۷ سال از ازدواج او با آرتوش می گذرد. آنها صاحب سه فرزند به نام های آرمن (۱۵ ساله)، آرمینه و آرسینه (دوقلوهای شیرین) هستند.
کلاریس که خود راوی داستان است آنقدر حضور او در کنار اعضای خانواده و دوستان مسلم و دائمی شده است که نام او کمتر صدا زده می شود. هر چند همه از او انتظار دارند و در مواقع سخت اوست که به داد همه می رسد و کارها را انجام می دهد اما حضور او تبدیل به عادت شده است. این مسأله آنقدر بارز است که بعضا در طول داستان فراموش میکنیم که نام راوی داستان چه بوده است. حتی خود کلاریس هم خیلی از مواقع خودش را فراموش میکند. اما در مجموع با اینکه شاهد مقدمه ای طولانی هستیم اما رمان خوشخوان است و به هیچ وجه حوصله آدم سر نمی رود و تا حدودی لذت بخش نیز هست. صحبت های کلاریس با خودش (ورِ خوشبین، ورِ بدبین) که به نوعی کشمکش درونی او را نشان می داد از قسمت های جالب رمان است. همچنین خانواده آرتوش و کلاریس خوب توصیف شده و شخصیت پردازی افراد خانواده خوب از آب درآمده است.
بخشی از متن کتاب:
آرتوش چشم باز كرد و ايستاد و كش و قوس آمد.
چراغ هارو تو خاموش ميكنی يا من ؟
گفتم من
شب از آرتوش پرسيدم انگار خانم فلانی همهی عمر داشته از آدم ها انتقام ميگرفته. جواب كه نداد سرچرخاندم و نگاهش كردم خواب بود، چراغ ها را خاموش كردم و به صدای يكنواخت كولرها گوش دادم
چندسال بود برف نديده بودم؟ اصلا چرا تهران نماندم؟ چون آرتوش استخدام شركت نفت شد يا چون خواهرم دربيمارستان نفت كار گرفت؟ مادر برای اينكه با آليس خواهرم باشد امد آبادان يا برای اينكه كناره من باشد؟ تاحالا چه كسی كاری را فقط برا من انجام داده؟
اصلا خودم در سی و چندسالگی چه كاری را فقط برای خودم انجام دادم..؟
هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینینشده و هرچیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم... دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پاشدم و کنار پنجره ایستادم، یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادله روی تخته سیاه را حل کنم. نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود.
یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت. نه با کسی بحث کن نه از کسی انتقاد کن هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن . آدم ها عقیده ات را که می پرسند ، نظرت را نمی خواهند . می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.
دست از جیب در آورد و بند ساعتش را باز کرد."باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لوله کشی هم ندارد."ساعت را کوک کرد."باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچهها را نوازش نکنیم چون یا سِل میگیریم یا تراخم." راه افتاد طرف در اتاق. "به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچهها نیاورد چون گمان نکنم بچههای شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کلش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهن تا قوزکش بالا میآید." آرتوش از دم در اتاق برگشت، آمد ایستاد روبهرویم و زل زد توی صورتم. "فاجعه هر روز اتفاق میافتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین الان نه خیلی دور که همینجا در دل آبادان سبز امن شیک مدرن."ساعتش را بست. گفت: "در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همهی آدمها." و از اتاق بیرون رفت.