عنوان کتاب: تولستوی و مبل بنفش
نویسنده: نینا سنکویچ
مترجم: لیلا کرد
انتشارات: نشر کولهپشتی
حقیقت زندگی کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده بودن به اثبات رسیده است. هر چه سنّمان بالاتر میرود، این حقیقت با بهیادآوری زندگیهای گذشته بیشتر و بیشتر تایید میشود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سالها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزش یک زندگی زیستهشده؛ ارزش ناب زندگی کردن.
تولستوی و مبل بنفش یک ناداستان است با فضای کاملا داستانی.
نینا سنکویچ در اِوانستون ایالت ایلینوی آمریکا در خانوادهای کتاب دوست متولد شد. عشق به کتاب یکی از علاقمندیهای مشترک اعضای خانوادهاش بود و بعد از مرگ خواهرش، آنماری در چهلوشش سالگی، این علاقه انگیزهای شد برای اینکه تصمیم بگیرد برای تسکین و تسلی خودش به دنیای نویسندهها، کتابها و کلمهها پناه ببرد. نینا تمام برنامه های زندگیش رو بر مبنای سال کتاب خوانی اش پایه ریزی میکند و نشسته بر مبل بنفش اتاق مطالعه اش از تجربه های متفاوتش و از کتابها و نقدهایش میگوید. نینا سنکویچ برای شفا به سراغ کتابها رفت اما چیزی فراتر از بهبودی نصیبش شد. "یگانه پاسخ به اندوه، زندگی کردن است." این کتاب درباره یک سال کتابخوانی جادویی نیناست.
او در دنیای کتابها به جستوجوی پاسخ سوالهایش دربارۀ چراییِ مرگ و معنای زندگی میپردازد و از تجربیات شخصیتهای داستانهای نویسندگانی چون: جورجساندرس، جولین بارنز، آلیس مونرو، موریل باربری، کالم مککان، پل استر و لئو تولستوی میآموزد که چطور اندوه و سوگ را تاب آورد. نینا در سال ۲۰۰۸ وبسایت «هر روز کتاب بخوان» را راهاندازی میکند که در آن نظرات و دریافتهای خود را دربارۀ کتابهایی که خوانده با کتابدوستان جهان به اشتراک میگذارد. کتاب تولستوی و مبل بنفش یادداشتهای او از خاطرات «یک سال هر روز یک کتاب» اوست.
کتاب تولستوی و مبل بنفش در سال ۲۰۱۱ از طرف سایت گودریدز نامزد بهترین کتاب خاطرات و اتوبیوگرافی شد.
بخشی از متن کتاب:
مردم اغلب از اهمیت زندگى در لحظهى اکنون حرف مىزنند و غبطه مىخورند به اینکه کودکان بى اینکه به گذشته فکر کنند یا نگران آینده باشند از لحظات شاد اکنونشان لذت مىبرند. باشد! موافقم. اما این تجربه -تحربهى زندگىِ سپرى شده – است که به ما امکان مىدهد لحظات شاد را به خاطر بیاوریم و دوباره احساس شادى کنیم. این از توانایىهاى ماست که لحظهاى را که به ما قدرت و توان مىدهد دوباره زندگى کنیم. بقاى ما به توانایى به خاطر آوردن بستگى دارد (کدام نوع توت را نخوریم، از حیوانات بزرگ درنده دور بمانیم، نزدیک آتش چمباتمه بزنیم ولى به آن دست نزنیم.) اما نجات ما از خود درونىمان به خاطرهها بستگى دارد.
هر لحظهاى که در زندگى تجربه مىشود مىتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت مىگیرد. اتفاقات خوبى که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روى خواهند داد. لحظههاى زیبایى، نور و شادى همیشه .. .
کتابها، هرچه بیشتر به این فکر میکردم که چطور سرپا شوم و دوباره خودم را به عنوان شخصی متعادل و یکپارچه جمع و جور کنم، بیشتر فکرم به سمت کتابها میرفت. به گریز فکر کردم. نه اینکه با دویدن بگریزم، بلکه با کتاب خواندن بگریزم.
آیا تا به حال قلبت به خاطر تمام شدن کتابی به درد آمده است؟ آیا شده تا مدتها بعد از تمام کردن کتابی نویسنده اش همچنان درِ گوشت نجوا کند؟...
مصیبت ها تصادفی و غیرمنصفانه عطا می شوند. هر وعده ای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا می رسد یک دروغ است. اما من می دانم که می توانم از دوران سختی ها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق می افتد به عنوان فشار می پذیرم، اما نه به عنوان حلقه دار. کتاب ها زندگی را بازتاب داده اند - زندگی من را! و حالا فهمیدم همه اتفاقات بد و ناراحت کننده ای که برای من یا آدم های توی کتاب پیش می آید گواهی بر جان سختی ماست.
همه ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خود آگاهمان بازگردد.
ناگهان به یاد کلماتی که مادر خوانده ی جفرسون در کتاب درسی برای مردن به کار برده بود افتادم: " تو برای من مهم هستی"
این فقط احساس عشق صرف نیست که اهمیت دارد؛ کسانی که به آن ها عشق میورزم این کلمه را برایمپایدار می کنند...
حالا هم به آرامش نیاز داشتم. به امید نیاز داشتم. امید به اینکه در پسِ هر سختی آسانی هم هست. ما سه خواهر برای مدتی خیلی طولانی از بدبیاری و بدبختی در امان نگه داشته شده بودیم. اما بعد همه چیزی تغییر کرد. خواهرم، همانی که دستانم را می گرفت، از دنیا رفت. زندگی شروع کرده بود به بی انصافی و پراکندن رنج های ناگهانی و کشتن احساس اطمینان. من تلاش کرده بودم فرار کنم، اما حالا سعی می کردم کتاب بخوانم. به وعده ی کانلی اعتماد خواهم کرد: «کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که به سوی آن».
مردم کتابهایی را که دوست دارند به اشتراک میگذارند. آنها میخواهند حس خوبی که موقع خواندن کتابها احساس کردهاند یا ایدههایی را که در صفحات کتابها یافتهاند، با دوستان و خانواده سهیم شوند. خوانندۀ کتاب با بهاشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی هم، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهدا کنندۀ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای مورد علاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد، حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم.
سراغ داستان عجیب و غریب آواز عاشقانهی میمون نوشتهی مایکل گرازیانو رفتم. مردی بیحرکت در کُما و در بیستهزار فرسنگ زیر آب، بالاخره فرصت فکر کردن به زندگیاش را مییابد. او میگوید: برای مدیتیشن هیچ جایی روی زمین بهتر از وسط اقیانوس نیست.
گفتم: مامان، این کتاب دربارهی مردیست که زیر آب اقامت دارد. او نمیتواند بمیرد، اما چند سالیست که از آب هم نمیتواند بیاید بیرون. او فقط به زندگیاش فکر میکند. من هم الان همین وضعیت را دارم.... من هم بیستهزار فرسنگ پایین هستم؛ اما زیر کپههایی از کتابها....