عنوان کتاب: مردی که دو پای چپ داشت
نویسنده: پی جی وودهاوس
مترجم: نیلوفر خوش زبان
انتشارات: نون
توی ماجراهای عشقی، قویترین آدمها معمولاً سستترین و بیدل و جرأتترینها از آب درمیآیند. ویلتون سیزده تا وزنه را یکجا میزد و ماهیچههایش به کابلهای فلزی میماند، اما در آن شرایط بحرانی اگر یک تخممرغ آبپز جای او بود قطعاً شهامت بیشتری از خودش نشان میداد. ویلتون رقتانگیز بود.
کتاب مردی که دو پای چپ داشت، مجموعهای از سیزده داستان طنز از داستاننویس و طنزپرداز انگلیسی پلهام گرنویل وودهاوس است که میتوان آنها را جزو آثار مطرح طنز دنیا به شمار آورد.
موضوع اصلی کتاب مردی که دو پای چپ داشت داستانهای طنزآمیز انگلیسی است که با شروع هر داستان، مخاطب به قدری با فضا و شخصیت های داستان اخت میشود که در پایان گمان میکند سرتاسر داستان زندگی آنها را میداند. زیباترین و درخشان ترین نکته دربارهی این کتاب این است که عنصر عشق در همهی داستانها بارز است و در پایان، به خوبی و خوشی تمام میشود.
مجموعه داستان «مردی که دو پای چپ داشت» مجموعهای از سیزده داستان طنز از داستاننویس و طنزپرداز انگلیسی «پی. جی. وودهاوس» است که طی هفت دهه زندگی، چندین رمان، مجموعه داستان و نمایشنامه موزیکال نوشت و بسیاری را با نوشتههایش به خنده واداشت.
سر پلام گرِنویل وودهاوس چندین رمان، مجموعه داستان کوتاه و نمایشنامهی موزیکال در کارنامهی بالغ بر هفتاد سال نویسندگی خود دارد و او را یکی از بزرگترین طنزپردازان قرن بیستم میلادی میدانند.
بخشی از کتاب:
"پنج دقیقه مانده به یازده صبح توی ایستگاه راهآهن بود؛ با ریش مصنوعی و عینکی که هویتش را از چشم عموم مخفی میکرد. اگر از خودش میپرسیدی، میگفت یک تاجر اسکاتلندی است. در حقیقت بیشتر شبیه یک خودروی سواری بود که از میان یک خروار علوفه عبور کرده باشد. سکوی قطار شلوغ بود. دوستان و آشنایان گروه نمایش برای استقبال از اعضای گروه آمده بودند. هِنری از پشت یک باربر تنومند که هیکلش به ستون میمانست همهچیز را زیرنظر داشت. برخلاف انتظارش، تحت تأثیر قرار گرفته بود. صحنۀ تئاتر همیشه او را هیجانزده میکرد. چهرههای سرشناس را تشخیص داد.
مرد چاقی که کتوشلوار قهوهای به تن داشت والتر جلیف، کمدین و ستارۀ گروه، بود. از پشت عینک با دقت او را تماشا کرد. باقی چهرههای معروف پراکنده شده بودند. آلیس را دید. با مردی که قیافهاش به ساتور شبیه بود حرف میزد و میخندید. انگار داشت بهش خوش میگذشت. هِنری پشت شاخ و برگی که صورتش را پوشانده بود دندانهایش را به هم سایید. طی چند هفتۀ بعد مثل سگی به دنبال گروه نمایش از این شهر به آن شهر میرفت و واقعاً نمیشد گفت که خوشحال است یا ناراحت. از یک طرف اینکه آلیس اینقدر نزدیک و در عین حال دست نیافتنی بود مایۀ بدبختی بود، از طرف دیگر باید اعتراف میکرد با ول گشتن در این شهر و آن شهر اوقات بسیار خوشی را میگذراند.
آقای مگز تصمیماش را گرفته بود. میخواست خودکشی کند.
از وقتی اولین بار ایدهی این کار به ذهنش رسید تا آن موقع که کاملا مصمم به انجام آن بود، لحظههایی پیش آمده بود که دچار تردید شده بود. در چنین لحظاتی با هملت درونش به گفت و گو نشسته بود:
آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بختِ ستمپیشه را تاب آورد یا آن که در برابر دریای فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟
حالا اما همهی تردیدها برطرف شده بود. تصمیمش را گرفته بود.
تصمیم آقای مگز مبنی بر خودکشی بر این محور اصلی استوار بود که باشکوه بودن یا نبودن رنج دیگر اهمیتی ندارد. حتی بهش فکر هم نمیکرد. آنچه باید در موردش به قطعیت می رسید این بود که آیا ارزشش را دارد که این دلدرد لعنتی را تحمل کند یا نه؟ آقای مگز قرار بود در راه سوءهاضمه کشته شود!"