*چون تو نمیبینیش دلیل نمیشه وجود نداشته باشه. بیشتر چیزای خارقالعاده دنیا نامرئیان. اعتماد کردن به چیزای نامرئی تو رو قویتر و شجاعتر میکنه.
*تا اینکه یک روز، دیگر اندوهی نبود. زن دیوانه یاد گرفت که آن را دور بیندازد و جایش را با چیز دیگری پر کند: امید.
*چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟ دنیا هیچوقت به من اهمیت نداده. اگه من دلم بخواد بسوزونمش، میسوزونمش.
*بههرحال با محدود کردن خواستههای مردم میتونیم بهشون بگیم سرنوشتشون همین بوده. این واسه مردم یه هدیهس. یاد میگیرن هر حرکتی بیفایدهس. هیچ هدیهای بالاتر از این نیست.
*یک آدم ممکن بود سکهای روی زمین بیندازد و نتواند آن را پیدا کند، ولی یک کلاغ از درخشش سکه آن را پیدا میکرد. دانش در ذاتش جواهری درخشان بود.
*گلویش درد گرفت. قفسه سینهاش درد گرفت. عشق درد دارد.
*کنجکاوی جادوی هوشه. یا شایدم هوش جادوی کنجکاوی باشه.
*احمق وقتی از زمین بیرون میرود میپرد، از قله کوه تا ستارهها تا ناکجایِ ناکجا. ولی دانشمند وقتی از نوشتههایش، از قلمش و از کتابهای قطورش ناامید میشود، سقوط میکند و دیگر پیدا نمیشود.
*صبر بال ندارد. صبر فرار نمیکند. نه میوزد، نه میلزرد، نه میلغزد. صبر موجِ اقیانوس است. دودِ کوههاست. خطوط رویِ مرداب است. همنوایی ستارههاست، که بیوقفه آواز میخوانند.
*اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند. خیلی چیزها بودند که پرواز کردند: اسمها، خاطرهها و چیزهایی که درباره خودش میدانست.