*پاندای بزرگ پرسید: «کدومش مهمتره، سفر یا مقصد؟» اژدهای کوچک گفت: «همسفر.»
*اژدهای کوچک پرسید: «اگه بعضیها از من یا کارهام خوششون نیاد چی؟» پاندای بزرگ گفت: «تو باید راه خودت رو بری. بهتره اونها رو از دست بدی تا خودت رو.»
*اژدهای کوچک گفت: «الان اصلاً وقت ندارم گلها رو ببینم.» پاندای بزرگ گفت: «درست به همین خاطر باید اونها رو ببینی؛ شاید فردا دیگه نباشن.»
*اژدهای کوچک گفت: «برگها دارن میمیرن.» پاندای بزرگ گفت: «ناراحت نباش. طبیعت با پاییز بهمون نشون میده رهاکردن چقدر میتونه زیبا باشه.»
*پاندای بزرگ گفت: «بهترین چیزی که با چای میچسبه یه دوست خوبه.»
*اژدهای کوچک گفت: «گاهی فکر میکنم اونقدر که باید خوب نیستم.» پاندای بزرگ گفت: «درخت گیلاس خودش رو با درختهای دیگه مقایسه نمیکنه. فقط شکوفه میده.»
*اژدهای کوچک گفت: «من کم آوردم.» پاندای بزرگ گفت: «عیبی نداره. فردا دوباره سعی میکنیم.»
*اژدهای کوچک گفت: «میخوام دنیا رو تغییر بدم.» پاندای بزرگ در جواب گفت: «از نفر بعدی که به کمکت احتیاج داره شروع کن.»
*گاهی ریختن یک استکان چای تنها کاری است که میتوانی برای کسی انجام بدهی. شاید همین کافی باشد. روزهایی هست که بلندشدن، خودش پیروزی است.
*پاندای بزرگ گفت: «رودخونه عجله نمیکنه و با اینکه موانع زیادی سر راهشه، همیشه به جایی که میخواد میرسه.»
*اژدهای کوچک خیلی جدی گفت: «اینکه ندونی کجا داری میری، به این معنی نیست که گم شده باشی.» پاندای بزرگ در جواب گفت: «کاملاً درسته. ولی در حال حاضر ما قطعاً گم شدهایم.»
*اژدهای کوچک گفت: «طبیعت شگفتانگیز نیست؟!» پاندای بزرگ موافق بود: «هست. ولی ما هم مثل درختان و عنکبوتها بخشی از طبیعتیم و به همون اندازه شگفتآور.»
*اژدهای کوچک پرسید: «چی رو داری جشن میگیری؟» پاندای بزرگ گفت: «زیر بارون بودن با تو رو.»