دعا بدون حرکت، دعا نیست، بلکه خیالبافیست. اگر ما به خودمان کمک نکنیم، خدا چه میتواند بکند؟
بعضی مردم زرهای از بیرحمی میپوشند تا حساس بودن خود را پنهان کنند و برخی نقابی از شوخطبعی میگذارند تا غمشان را بپوشانند.
باور داشتم که مسایل من ناشی از آن است که در خانواده ی نامناسبی به دنیا آمدهام، دوستانم نامناسب هستند، چهره و اندام نامناسبی دارم، در شهر نامناسبی زندگی میکنم و به مدرسه نامناسبی میروم.
به نظر میرسد بیشتر مردم به استراحت و قدرشناسی نیاز دارند. ما آن قدر مشغولِ مشغول بودن هستیم که فراموش کردهایم چگونه مراقب خود باشیم.
هر رویدادی در گذشته من، هر شبی که به بیخوابی گذشت و همه اشکهایی که ریختم مرا در مسیر سفر روحم به پیش برده است. هیچکس آنچه را من میگویم، همانند من نمیگوید و هیچکس کارهای مرا درست مثل من انجام نمیدهد. من، من هستم و شما، شما هستید! هر کدام از ما بیهمتا هستیم و سفر خاص خود را پیش رو داریم.
به ما آموختهاند که به دنبال آرزوها رفتن، کار دشواریست، اما متوجه نیستیم که شاید گذران زندگی با این دانسته که در پی آرزوهایمان نیستیم، بسیار دشوارتر باشد. ما بیآرزو شدهایم، در حالی که آرزو کلید بهرهگیری کامل از توان معنویمان است. ما با ناامیدی و سردرگمی تنها ماندهایم.
به من میگفتند: «عصبانی نباش، خودخواه نباش، بدجنس نباش، زیادهخواه نباش!» به این ترتیب پیامِ «نباش» در اعماق وجودم نقش بست. به تدریج به این باور رسیدم که شخص بدی هستم، زیرا گاهی اوقات بدجنس بودم.
هنگامی که کسی را تحسین میکنیم، این فرصت پیش میآید که یکی دیگر از جنبههای خود را پیدا کنیم.
یک انگشت شما متوجه آن شخص است، اما سه انگشت دیگر، خودتان را نشانه رفتهاند. این یادآوری خوبیست تا بدانیم، هرگاه دیگری را سرزنش میکنیم، در واقع آن ویژگی را در خود نفی میکنیم.