عنوان کتاب: گربهای در چمدانم
نویسنده: ترگل شیرعلیان
انتشارات: نشر جاودان خرد
گربهای در چمدانم مجموعه هشت داستان کوتاه است. داستان های این مجموعه با خلوص و سادگی در روایت سعی دارند تا مشکلات روزمره زندگی انسان مدرن را به تصویر بکشند. ورود یا حضور گربه در همه داستان ها وجه اشتراک و تلنگری برای مطرح کردن نیاز نادیده گرفته شده انسان امروزی به برقراری ارتباط طبیعت با زندگی شهری می باشد.
مجموعه این هشت داستان به ظاهر از هم جدا هستند اما در باطن به یکدیگر پیوسته اند. پیوستگی که از ارتباط باریک میان تنهایی ها، فرصت های از دست رفته و تجربه های حیات به وجود آمده. اگر طرفدار ادبیات، طرفدار داستان کوتاه و طرفدار حیوانات هستید این کتاب را حتما بخوانید.
کتاب گربه ای در چمدانم مجموعه ای از هشت داستان کوتاه است که در لایه ظاهری با ورود یا حضور یک گربه شکل می گیرد. در یک تحلیل کلی داستان ها با خط وحدت «ورود گربه به زندگی شهرنشین ها» مضامین قابل تاملی مانند تنهایی، فرصت های از دست رفته زندگی، عواطف و احساسات انسان مدرن را بررسی میکند.
این کتاب مجموعه هشت داستان است. در این داستان ها زندگی شهرنشین ها که مردمانی بیخیال و در عین حال اسیب پذیر هستند به زبانی ساده تعریف می شود.
محور اصلی داستان ها به ظاهر ورود یا حضور یک گربه است، اما در باطن به بررسی فرصت های از دست رفته در زندگی و عشق می پردازد.
برشی از متن کتاب :
هم چنان که در صندلیاش واقع در اواسط ردیف هفتم سالن اصلی کنفرانس مرکز دادههای نوین در بزرگراه شرقی شهر پاریس یعنی جایی در نقاط جنوبی قارهی اروپا فرو رفته بود، افکار متعدد و متنوعی به ذهن پرخوانش و شکیبای او فرود آمد. افکاری از این قبیل که اگر سرنوشت مرا تا بدین جا آورده است چگونه میتوان تضمین کرد که نقطهی بعدی که انتظارم را میکشد جایی در پرتترین بیابانهای صحرای افریقا نباشد. چه کسی میتواند تعیین کند که من به اراده و خواست خود در این جاهستم. اگر این طور بگوییم چه کسی میتواند تضمین کند که سرنوشت بچه گربهها به دستان من متصل بوده است. آن هم من که هر لحظه نگرانشان بودم و بهترین شرایط را برایشان مهیا کردم. پس سرنوشت آنها در دستان فریده خانم هم قرار ندارد. طفلکهای معصوم. یقین دارم خودشان هم نمیدانند گرفتار چه بازی وحشتناکی شدهاند. همین بازی با این قوانین مرموز و اسرارآمیزش باعث شده که من الان پیش آن ها نباشم. آه حاضرم یک بعدازظهر دلنشین دیگر را بدون هیچ دغدغه و فراغت کاری با 4 تا بچه گربه ام سپری کنم و بعدش دیگر دار فانی را وداع گویم. از آن بعدازظهرهایی که نور ظهر هنوز رفته و نرفته است گرمای روز اندکی مانده، شب با رسیدن سرما و تاریکیاش دارد خبررسانی میکند. عجیب است که دلم میخواهد همین الان گرمای آفتاب را روی پوستم حس کنم. کاش دریچهای درست همین جا روی سقف باز می شد و تکهای نور فقط تکهای از نسیم دلپذیری که از روی رود سن بلند میشود را به من ارزانی می داشت. هیچ عارم نمی آید که صندلیام را ترک کنم و به سمت مقصدی نامعلوم رهسپار شوم. نکند غم غربت مرا گرفته که این طور شده ام؟ این اولین باری نیست که همچین سفری دارم. «چه بلایی سرم آمده، چه بلایی سر دنیا آمده، چه اتفاقی دارد میافتد که قلبم اینطور تب و تاب دارد؟»