» معرفی کتاب: ساندویچ ژامبون
عنوان کتاب : ساندویچ ژامبون
نویسنده : چارلز بوکوفسکی
مترجم : علی امیر ریاحی
انتشارات : نشر نگاه
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی وقتی هم که آخر سر میفهمیاش، دیگر خیلی دیر شده و هیچ چیزی بدتر از خیلی دیر نیست. (چارلز بوکوفسکی)
چارلز بوکوفسکی ( 1994- 1920) شاعر و داستان نویس آمریکایی است. او را از قویترین نویسندگان معاصر آمریکا میدانند. وی صدها داستان کوتاه، 6 رمان و بیش از 50 کتاب نوشته و به چاپ رسانده است. کتاب ساندویچ ژامبون در سال 1982 منتشر شد. در این کتاب شاهد زندگی پسر بچهای میباشیم که در محلههای فقیر نشین و تهی دست در دوران بد اقتصادی و جنگ، با سختیهای فراوانی دست به گریبان است. پسری که با رفتارهای بد پدر روبرو ست، پدری که همیشه پسر خود را کتک میزند و پسر سعی میکند با رسیدن به قدرت خلاءهای زندگی خود را پر کند. کتاب ساندویچ ژامبون به سبک اتوبیوگرافی نوشته شده است و چالز بوکوفسکی در این کتاب بخشی از دوران کودکی خود را روایت میکند. از جمله رمانهای او میتوان به عامهپسند، پستخانه، هزار بیشه، زنها، موسیقی آب گرم و هالیوود و ... اشاره کرد. همچنین او شاعری چیره دست است و بیش از هزاران شعر نوشته است.
بوفسکی شاعر و داستان نویس بزرگی است،در ایران نیز بسیار مورد اقبال خوانندگان جدی کتاب، ساندویچ ژامبون داستان بلند و جذابی است سرشار از طنز و مطایبه اما در پس طنز آثار بوکوفسکی به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می پردازد که به مرور ایام از روابط انسانی، عشق وعاطفه، مهروزی و انسانیت تهی می شوند و روابط مکانیکی، سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی می شود.
کتاب ساندویچ ژامبون از مهمترین و جذابترین نوشته های چارلز بوکوفسکی شاعر و نویسنده آمریکایی ست که از زبان پسربچه ای بنام هِنری چیانسکی، نامی که بوکوفسکی برای خودش در کتابها برگزیده، نقل قول شده است. در این کتاب ما روز به روز شاهد سرکوب و تهی شدن هِنری از قریحه و احساسات و پرشدنش از خشمی تمام نشدنی هستیم.
طنز همیشه دو بُعد دارد. بُعد اول را مردم عام میبینند و بُعد دوم را که همان مقصود اصلی طنز است عده ای بسیار اندک که صاحب دانش و تجربه هستند.
چارلز بوکوفسکی داستان نویس بزرگی است. ساندویچ ژامبون یک رمان جذاب و طنز است ولی در پس این طنز نویسنده به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرن میپردازد. جوامعی که به مرور از عشق و روابط انسانی و انسانیت و مهرورزی دور میشوند. زندگی ماشینی دارد جایگزین زندگی انسانی میشود.
هنری پسری است ساکن ایالات متحده. او از خانواده ای اصالتا آلمانی هست. او از همان دوران کودکی معنی درد و زجر را کشیده. چرا که خانواده ای نسبتا فقیر و پدری خشن دارد. هنری هیچ دوستی هم ندارد. با هیچکس حق بازی کردن ندارد. اوضاع در دوران راهنمایی و دبیرستان سخت تر هم می شود وقتی سر و کله آن جوش های بزرگ و بی ریخت در سراسر بدنش پیدا میشود. این امر باعث طرد شدن بیشتر او میشود. هنری حالا برای فرار از تمام مشکلات دنیا به کمی تغییر نیاز دارد اما تغییری بوجود نمی آید. او به الکل رو میآورد. از خانه و خانواده هم طرد میشود. به دانشگاه میرود اما برایش اهمیتی ندارد. شغل و درآمدی هم ندارد. زندگی او دقیقا مانند لجن شده. تا اینکه روزی یک بازی بچگانه جرقه ای در ذهن او روشن میکند...
بخشی از متن کتاب:
جیمی با اینکه بچه مایه دار نبود اما دخترها دوستش داشتند. همیشه در حال صحبت با دختری می دیدمش. نمی دانم به انها چه میگفت. اصولا هرگز نمیدانستم پسرها به دخترها چه می گویند. برای من دخترها به طرز باورنکردنی دست نیافتنی بودند. بنابراین من هم وانمود می کردم وجود خارجی ندارند.
چندتا زن باکلاس ممکن است وجود داشته باشد که با یک ولگرد پایین شهری زندگی کند؟ حالا در هرحال من که زن نمیخواستم. تمام چیزی که من میخواستم یه غار در کلرادو بود با سه سال آذوقه و نوشیدنی. حاضر بودم خودم را با شن پاک کنم. اصلا هرچیز، هرچیزی که فقط غرق شدن در این حماقت، در این ابتذال و بودنِ مبتذلانه را متوقف کند.
روی فقیرها آزمایش میکردند و اگر به نتیجه میرسید، آن وقت به عنوان درمان روی پولدارها انجامش میدادند. و اگر به نتیجه نمیرسید، همیشه باز هم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.
اغلب از پدرم بابت بیرون رفتن با فرنک کمی کتک می خوردم، اما فهمیدم که من به هر حال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.
هرکسی می توانست خوب باشد، اینکه جرئت نمی خواست!
کم کم داشت از پدر بدم میآمد. همیشه چیزی بود که بهخاطرش عصبانی باشد. هرجا که میرفتیم با کسی جر و بحث میکرد. البته او به قصد دعوا نمیرفت؛ دیگران اغلب به آرامی شروع میکردند به مخالفت، و او ناگهانی خونش به جوش میآمد. به رستورانی اگر میرفتیم، که به ندرت هم پیش میآمد، همیشه چیزی بود که بهانه بگیرد، و دلیلی که پول ندهد. “تو این بستنی خامهای مگس هست! اینجا دیگه چه جای کوفتیایه؟…
دوست نداشتم یکی مثل پدرم بشوم، کسی که فقط تظاهر میکند بد است. کسی که واقعا بد است تظاهر نمیکند، فقط بد است. بدی دقیقا همان جا با اون است. بد بودن را دوست داشتم. تلاش برای خوب بودن حالم را بهم میزد.
خیلی خب خدا، فرض می کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل ترین امتحان ها یعنی پدر و مادر و جوش هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته ای، پس من ازت می خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
نمی شد به آدم ها اعتماد کرد. هر طور حساب می کردی باز آدم ها ارزش اعتماد کردن نداشتند.