عنوان کتاب : من رو یادت هست؟
نویسنده : سوفی کینسلا
مترجم: روناک احمدی آهنگر
انتشارات : نشر نون
مسئله ای که در رها کردن وجود دارد این است که هیچ وقت نمی دانی چه میتوانست بشود. هیچ وقت نمی توانی بفهمی میتوانستی کار را انجام دهی یا نه. (سوفی کینسلا)
اگر شما همین امروز، خودتان، افکار، داشتهها و نیازهایتان در چهارسال قبل بودید، چه مسیرهایی را برای زندگیتان انتخاب میکردید؟ اگر به یکباره در زندگی امروزتان ظاهر میشدید، آن را باور میکردید؟
«من رو یادت هست» رمانی است که ماجراهای آن شخصیت اصلی کتاب و خواننده را به یک اندازه غافلگیر میکند.
سوفی کینسلا، نویسندهٔ انگلیسی را با رمانهای جذاب و پرماجرا میشناسند. در رمانهای او طنز ظریفی با داستانگویی همراه میشود. نویسندهای که با نثری صمیمی و روایتی روان، دنیای زنان و دغدغههای امروزی آنها را روایت میکند. کینسلا در رمان «من رو یادت هست» ماجرایی متفاوت و خاص را تجربه کرده است.
من رو یادت هست نوشته سوفی کینسلا است که نخستین بار در سال ۲۰۰۸ چاپ شد. لکسی کارمند سادهی مجردی است، که نه اندام باریکی دارد و نه دندانهای مرتبی. در حدی که دوستانش او را دندون داغون صدا میکنند! لکسی روزهای عادی زندگیش را طی میکند اما پس از یک سانحه رانندگی، در بیمارستان به هوش می آید و فکر می کند همان دختر بیست و پنج ساله سابق با زندگی عاشقانه فاجعه آمیزش است. اما در عین ناباوری درمی یابد که سه سال گذشته و اکنون رئیس بخش مربوط به خودش شده است.
از این ها گذشته، با میلیونری خوشتیپ ازدواج کرده است! او نمی تواند این اتفاقات را باور کند، مخصوصا وقتی خانه جدید، باشکوه و خیره کننده خود را می بیند. لکسی خیلی زود متوجه می شود که زندگی بی نقصش، تماما آن چیزی نیست که به نظر می رسد. تمام دوستان قدیمی اش از او متنفرند و رقیبی سرسخت برای گرفتن شغل او در حال تلاش است. سپس سر و کله ی مردی ژولیده اما جذاب پیدا می شود و ماجرا را پیچیده تر از قبل می کند...
کتاب موضوع واقعا جالبی دارد که با یک نثر ساده،روان، شیرین و روایتی متفاوت از دنیای زنانه و دغدغه های امروزی آن ها همراه شده است . نویسنده به ظرافت تمام چیز هایی را به زبان می آورد که ذهن همه زن ها را حداقل یک بار درگیر خودش کرده است اعترافات و لحظاتی که خنده را به روی لبهایتان می آورد. این کتاب برای افراد بی حوصله ای که می خواهند خواندن را آغاز کنند یا افرادی که به دنبال نوشته های طنز می گردند و مدت هاست به چیزی نخندیده اند و یا به دنبال یک متن صادقانه آغشته به روزمرگی ها می گردند پیشنهاد میشود. در کل می توان گفت این کتاب لحظات درخشانی را به روشنایی جلدش برایتان خلق می کند !
اتفاقهای ناگوار مانند تصادف ممکن است در مسیر زندگی هر فرد رخ دهد و پس از آن فرد برای بهبود موضوع پیش آمده تلاش میکند. اما اگر تصادف پیش آمده سبب شود حافظهی خود را از دست بدهید شاید همه چیز به راحتی به وضعیت قبلی برنگردد. به ناگاه خود را در موقعیتی میبینید که هیچ اطلاعاتی از آن ندارید و وارد دنیای ناشناختهها میشوید.
بخشی از متن کتاب:
من نیازی به روانشناس ندارم، من فقط احتیاج به خاطراتم دارم. روی آینه بهخاطر نفسهام یک لایه بخار تشکیل شده. پیشونیم رو محکمتر به سرش فشار میدم، انگار که جوابها، همه، توی آینه هستن و اگه به اندازۀ کافی تمرکز کنم، میتونم دوباره اونها رو به دست بیارم... .
به خودم توی آینه نگاه میکنم و یه کم رژ لبم رو پررنگمیکنم. یه رنگ صورتی ملایم مایل به خاکستری. فکر کن زمین بخوری و وقتی توی بیمارستان بیدار شی به خودت بگی چیزی نیست حالم خوبه الان بلند میشم میرم به بدبختیم میرسم! بیپولی، مراسم ختم پدر، تیپ و ظاهر داغون، وزن اضافه و دندون داغون!
اما یهو بری جلوی آینه و ببینی از اضافه وزن و دندون داغون خبری نیست! اون آدم توی آینه تویی اما تو نیستی! از بیپولی هم خبری نیست! تمام لباسات مارکه و حلقهی ازدواجت الماسه! ازدواج؟ کِی؟ با کی؟ چطور ممکنه؟ من چیزی یادم نیست!
همهٔ اینها برای من تازگی داره.
از جام بلند میشم و به سمت پنجره میرم، سعی میکنم تموم چیزهایی رو که خوندهام هضم کنم. هر چقدر بیشتر در مورد لکسی بیست و هشت ساله میفهمم، متوجه میشم که اون یه آدم کاملاً متفاوت از منه. فقط ظاهرش نیست که فرق میکنه، واقعاً متفاوته. اون یه رئیسه. لباسهای گرونقیمت بژ میپوشه و لباسهای مارک لاپرلا داره. کلی چیز در مورد نوشیدنیها میدونه. هیچوقت نون نمیخوره. اون یه آدمبزرگه، دقیقاً همینه. به خودم تو آینه نگاه میکنم و من بیست و هشت ساله بهم خیره میشه.
آخه چطوری از خودم... تبدیل به اون شدم؟
خب، دلیل اینکه نمیتونستم لباسهام رو پیدا کنم اینه که اونها تو یه کمد نیستن، بلکه تو یه اتاق جدا هستن که پشت دری مخفی شده که ظاهرِ یه آینه رو داره و علت اینکه تو یه اتاق جدا هستن اینه که لعنتی تعدادشون خیلی زیاده.
به رگال لباس خیره میشم و حس میکنم ممکنه از هوش برم. هیچوقت این همه لباس یه جا ندیده بودم، یعنی بیرونِ فروشگاهها. بلوزهای اتو کشیدهی سفید، شلوارهای خوشدوخت مشکی، کت و شلوارهای رنگ قارچ، یعنی بِژ، لباسمجلسیهای توردوزی شده. لابهلای ردیفی از کتها میگردم که دقیقا شبیه هم هستن و تنها فرقشون دکمه هاشونه. باورم نمیشه این همه پول خرج لباس کردم و همشون تو مایههای رنگ بِژ هستن.