» معرفی کتاب : دالِ دوست داشتن
عنوان كتاب : دالِ دوست داشتن
نويسنده : حسين وحدانی
انتشارات : نشر ويدا
شنیدهایم که اگر میخواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو. اما اتفاقاً نه در سفر، که در حَضَر باید شناخت. آدمها (هرچه هم کولهبار سفرشان سبک باشد) همین که هوای سفر داشته باشند، دیگر بیهوا نیستند. دیگر بکر نیستند برای شناخته شدن. جانِ آدمها را اگر بخواهی بشناسی در خانههاشان پهن است. در چرک تابِ دیوارهاشان. در بوی خانههاشان. زیر فرشهاشان. بر خاک روی چیزهاشان. لای آخرین صفحه بازمانده از کتابهاشان. در زاویه نوری که از پنجره به گوشهی اتاقشان میتابد یا نمیتابد.
«دال دوست داشتن» همونطور که از اسمش پيداست، چند روایت از عشق و زندگی هست و ميخواهد بگوید: نوشتن از عشق مهمترین ابزار برای مبارزه با سرتیتر خبرهای دنیا، یعنی جنگ هست.
به گفته جنابِ وحدانی هدف از تدوین و چاپ این کتاب، بهتر کردن حال افراد هست تا با خوندن جملات، قصه و داستانهای کتاب حاضر، راحتتر نفس بکشند، راحتتر لبخند بزنند و راحتتر دوست داشته باشند.
حسین وحدانی متولد 1358 است. او نویسنده و روزنامهنگار معاصر است، که در این سالها در صفحات و سایتهای مختلف نوشتههای او دیده میشود. وحدانی با نثر ساده و شیوا مضامینی همچون عشق، تنفر از جنگ و آرامش ناشی از صلح را به تصویر میکشد. دال دوست داشتن تنها کتاب حسین وحدانی است.
این کتاب راویِ چند روایت مستقل است، روایتهایی که هر کدوم حاصل نگاه متفاوت و عمیق نویسنده به یک اتفاقِ شاید پیش پا افتادست، ولی همین نگاه متفاوت از یک اتفاق ساده یک داستان کوتاهِ تجربی ساخته است...
بخشی از متن کتاب :
پازل زندگی را که بازی میکنی، باید از کشف هر قطعه لذت ببری. لذت کشف لذت ناشناخته -به تمام معنا ناشناخته- نیکبختی بزرگ و بینظیری است که آدم را آدم میکند. به یاد دارید؟ والدین نخستین ما -آدم و حوا- در متن تصویر غایی رضایت و نیکبختی وعده داده شده زندگی میکردند: در باغ بهشت! اما آن خوشبختی قطعی ملموس را، به بهانهای کوچک در هم ریختند و هزار تکه کردند تا با کشف مشقتبار اما لذت آفرین هر تکه، زندگی کنند. و خب چه میشود کرد؟ ما فرزندان همان آدم و حواییم!
اما من با خودم می اندیشم که کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی، عدم غم نیست، شادی، کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند، معرفی اش کنیم به دوستانمان: "دوستان، غمِ من؛ غمِ من، دوستان". و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم، بخندیم و بنوشیم به سلامتی ِ غم؛ این وفادارِ همیشگی. بعد ببریمش به خانه، بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد و مسواک بزند و برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب بخیر بگوید. صبح هم که چشم باز می کنیم، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم-و تنها غم-است که ما را تنها نمی گذارد.
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم؟
که هزاران آفرین بر غم باد!
مولانا می گوید انگار!"
...و البته باید احتیاط کرد. در گفتن، بیش از شنیدن. برای جلب شادی و خوشنودی محبوبی که معشوق نیست، عشق و عاشقی را نباید به پایش سر برید. "دوست دارم" را نباید لقلقه ی زبان کرد.
"عاشقت هستم" را نباید نقل و نبات کرد و بر سر این و آن پاشید. و بیش از هر کلمه ای، باید از همیشهها و هرگزها و هیچ وقتها و هیچ کجاها پرهیز کرد.
از این"همیشه با تو می مانم" و "هرگز ترکت نمیکنم" ها، که "هـ" آغازشان با دو چشم حیران و متعجب، به آدم هایی می نگرد که مقید به زمان و مکان اند، اما فراتر از زمان و مکان وعده می دهند و باور و اعتماد را به سخره میگیرند... .
داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو، یا هرجا. درد داشت؟ بله، داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند. این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودن یکی. همان که حافظ می گوید «دارم من از فراقش در دیده صد علامت» شاید.
یادم بیاور برایت بنویسم که عشق را باید بیحساب اندوخت اما با حساب خرج کرد. و برایت بنویسم که هی بر این طبل پر صدا اما تو خالیِ "بیحساب دوست داشتن" نکوبی، که دوست داشتن حساب و کتاب دارد.
دوست داشتن حد و مرز میشناسد.
- حساب و کتابش؟
ظرفیت خودت، که اگر میتوانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیشتر کن، اگر نمیتوانی اما اندازه نگهدار.
- حد و مرزش؟
عزت خودت، کرامت خودت، شخصیت خودت.
دوست داشتن که نباید تو را بیعزت، بیکرامت و بیشخصیت کند. باید؟!
بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست ، آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد.
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد.
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را میبافد. بلد بود چای را توی استکان شیشهای بریزد كه رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همهی اینها را معشوقش دوستتر میدارد.
بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد.
بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید و......
چون همهی اینها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
بلد نبود دوست داشته شود.
بلد نبود خودش را رها کند.
بلد نبود بشود همهچیِ یک آدمِ دیگر.
بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم...........