» معرفی کتاب : من ملاله هستم
عنوان کتاب : من ملاله هستم
نویسنده : ملاله یوسفزی و کریستینا لمب
مترجم : هانیه چوپانی
ناشر : انتشارات کوله پشتی
من ملاله هستم، اثر ملاله یوسفزی و کریستینا لمب، دربارۀ دختری است که برای به دست آوردن حق تحصیل مبارزه کرده و توسط طالبان ترور شده است. ملاله از لحظه تولد، زندگی خود را شرح می دهد. از لحظه ای که به دنیا آمدنش با شادی و خوشحالی خانواده و فامیل همراه نبوده است. ملاله ماجرای زندگی خود را در دره زیبای سوات گرفته تا بیمارستان بیرمنگام را شرح می دهد و از خاطره ها و آرزوهایش در این کتاب می گوید. از علاقه اش به مدرسه و تحصیل حرف می زند و از ترسی که در زندگی تجربه کرده است می گوید. از فضای سیاسی در پاکستان و طالبان می گوید و از اینکه چقدر زندگی در انگلستان متفاوت است می گوید. من ملاله هستم پرفروشترین کتاب اتوبیوگرافی در سال ۲۰۱۳ است. ملاله این کتاب را به دخترانی که طعم تلخ نابرابری و بیعدالتی را چشیدهاند و با این وجود سکوت میکنند، تقدیم میکند. او معتقد است که صدای همۀ دختران رنجیده شنیده خواهد شد. در حالی که آزادی و برابری از حقوق انسان است در برخی از کشورهای دنیا هنوز تحصیل زنان گناه و نوعی جرم به شمار میآید.
با خواندن "من ملاله هستم" شاید گاهی اشک از چشمانمان جاری شود، چرا که با حقایقی تلخ روبهرو میشویم که شاید هرگز در زندگی تصورشان را هم نکرده باشیم. در سراسر کتاب گه گاهی احساس غم و اندوه قلبمان را فرا میگیرد. همنوعان ما زیر سلطه ظلم و نادانی زندگی میکنند و کسی که بخواهد صدای خود را به گوش جهان برساند باید از جان خود بگذرد. در حالی که آزادی و برابری از حقوق انسان است در برخی از کشورهای دنیا هنوز تحصیل زنان گناه و نوعی جرم به شمار میآید. میدانیم که هر کسی از هر نژاد، زبان و مذهب، خواه مرد باشد و خواه زن از تمام حقوق و آزادیهای انسانی خود میتواند بهره ببرد. ملاله اکنون یک چهره مطرح جهانی است که جایزه صلح نوبل را نیز دریافت کرده است و اکنون بنیاد ملاله را راه اندازی کرده است و برای به مدرسه فرستادن همه دختران تلاش می کند. بنیاد ملاله معتقد است که همه دختران و پسران می توانند دنیا را دگرگون سازند و تنها چیزی که نیاز دارند یک فرصت است.
در واقع هیچ انسانی را نمیتوان در حبس نگه داشت و او را از حقوق اولیهاش محروم کرد. نادان آدمیست که به خود اجازه میدهد حقوق همنوعانش را زیر پا گذارد و بسیاری از کودکان بیگناه را قربانی کند. ملاله نمونهای از دختران و پسرانی است که قربانی نادانی و تعصب افرادی چون طالبان میشوند.
چنانچه بدون هیچگونه تعصبی به صدای ملاله گوش دهیم و عینک منفینگری را از جلوی چشمانمان برداریم تازه متوجه خواهیم شد که او میتواند برای ما نشانه باشد. نشانهای که ما را از خواب غفلت بیدار خواهد کرد. طالبان بذر نادانی خود را در افغانستان و پاکستان پاشیده و آنها را پرورش داده است و نتیجهاش مرگ کودکان بیگناهی است که خوشبختانه ملاله از آن جان سالم به در برد. باید آگاه باشیم که گاهی ریشههای تعصب پنهانی از خاکی به خاک دیگر رشد میکند و اگر گلهای باغچه همسایه را از هرگونه آفتی نجات ندهیم هر لحظه ممکن است این سرنوشت گریبانگیر خودمان نیز شود. به همین دلیل بیداری ما و تلاش برای کسب دانش در برابر تعصب و نادانی راه را برای پسران و دخترانی چون ملاله هموارتر خواهد کرد.
بخشی از متن کتاب:
امروز در آیینه به خودم خیره شدم و لحظه ای در اندیشه فرو رفتم. یک بار از خداوند خواسته بودم که یک یا دو اینچ قد مرا بلندتر کند. اما او مرا به بلندای آسمان رساند به قدری که دیگر نمی توانم خودم را اندازه بگیرم. بنابراین به عهدی که با خداوند بسته بودم عمل کردم و صد رکعت نماز نافله خواندم.
وقتی هشتساله بودم، میدیدم که بسیاری از دختران همسنوسال من به مدرسه میرفتند اما من نمیرفتم. از والدینم پرسیدم: «چرا من مثل اونا مدرسه نمیرم؟» آنها به تحصیل دختران علاقهای نداشتند، اما بزرگترین برادرم بهخاطر من با پدرم جروبحث کرد و او را متقاعد کرد تا به من و یکی از خواهران بزرگترم اجازه دهد تا به مدرسه برویم.
اولین سالی که در کلاس حاضر میشدم، انگار که ناگهان چشمانم باز شده بود. مدرسه، پنجرهای برای من شد تا دنیا را ببینم. هنگامی که دبستان را به پایان رساندم، پدرم نمیخواست اجازه دهد تا به دبیرستان بروم. او گفت «کافیه دیگه». اما من به این اندازه قانع نبودم...
پدرم می گوید: اگر می دانستم که چنین اتفاقی پیش خواهد آمد، برای آخرین بار به پشت سرم نگاه می کردم… مانند پیامبر که موقع هجرت از مکه به مدینه بارها به پشت سرش نگاه کرد. پدرم بیشتر وقت خود را در سخنرانی ها سپری می کند. برای او عجیب است که اکنون مردم به خاطر من می خواهند سخنرانی هایش را بشنوند. مرا همیشه به عنوان دختر او می شناختند، و اکنون او را به عنوان پدر من می شناسند. هنگامی که برای دریافت جایزه من به فرانسه رفت به حضار گفت: در سرزمین من بیشتر مردم به وسیله ی پسرانشان شناخته می شوند. من تنها پدر خوشبختی هستم که به نام دخترم مرا می شناسند.
بخشی از کتاب به نام «بیرمنگام» :
«شانزده اکتبر یک هفته پس از تیراندازی به هوش آمدم. هزاران مایل از خانه دور بودم و لولهای در گردنم بود که کمک میکرد نفس بکشم و به همین دلیل نمیتوانستم صحبت کنم. از عکسبرداری دیگری من را به بخش مراقبتهای ویژه برمیگرداندند و سرانجام به کلی به هوش آمدم. نخستین اندیشهای که به ذهنم رسید این بود: «خدارو شکر که زندهام.» نمیدانستم کجا بودم گرچه کاملاً پیدا بود که در سرزمین خودمان نیستم. پرستاران و پزشکان به زبان انگلیسی صحبت میکردند. با آنان حرف میزدم ولی به خاطر لولهای که در گردنم بود هیچ کس نمیتوانست صدایم را بشنود. چشم چپم همه جا را تار میدید و همه دو بینی و چهار چشم داشتند. انواع پرسشها به ذهنم میرسید: «من کجام؟ کی منو آورده اینجا؟ پدر و مادرم کجان؟ پدرم زنده است؟» و بسیار وحشتزده بودم. ... روز بعد همین که دوباره به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاق سبز رنگ عجیبی بدون هیچ پنجرهای با نورهای بسیا روشن هستم. اتاقک بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان ملکه الیزابت بود. همه چیز پاکیزه مینمود و مانند بیمارستان مینگوره نبود. یکی از پرستاران مداد و دفترچهای به من دارد. ولی درست نمیتوانستم بنویسم. میخواستم شماره تلفن پدرم را یادداشت کنم با اینحال نمیتوانستم حروف را درست بنویسم. دکتر جاوید یک صفحه حروف الفبا برایم آورد تا به حروف اشاره کنم. نخستین کلمههایی که هجی کردم «پدر» و «کشور» بود. پرستار به من گفت که در بیرمنگام هستم گرچه نمیدانستم در کجای دنیاست. بعد نقشهای به من نشان دادند که دریافتم در انگلیس هستم. در واقع نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده بود. پرستاران چیزی به من نمیگفتند. حتی اسم من، آیا هنوز ملاله بودم؟»