» معرفی کتاب : به دنبال نام تو
عنوان کتاب : به دنبال نام تو
نويسنده : سارا ویکس
مترجم : شقایق قندهاری
انتشارات : نشر نون
«به دنبال نام تو» روایتگر سرگذشت دختر جوانی است که سفری را آغاز میکند تا رازهای زندگیاش را کشف کند. البته با خواندن داستان عنوانش هم برای ما قابل فهمتر میشود. او بر اساس کلمه مرموزی که بر زبان مادرش جاری میشود به جستوجوی تکههای پازل زندگیاش میپردازد... "هایدی" دختری که مادرش دارای ناتوانی ذهنی است و جز چند کلمه محدود نمیتواند حرف دیگری بزند؛ وقتی تنها آدمی که میشناسند یعنی "برنادت"، همسایهشان پیدایشان میکند و از مادر هایدی اسمش را میپرسد، او فقط میتواند در جوابش بگوید "سو بی ایت". آقای برنادت هم تصمیم میگیرد مادر هایدی را به این اسم صدا بزند و از مادر و دختری که به قول خودش انگار ناگهانی از آسمان افتادهاند، مراقبت کند!
با جلو رفتن داستان میفهمیم هایدی شانس فوقالعاده استثنایی دارد، مثلاً، همیشه در بازی کارتها را درست بُر میزند و یا میتواند کلی پول از ماشین لباس شوییهای سکهای «سودی دودز» به جیب بزند. برای همین هایدی تصمیم میگیرد خانه را ترک کنو و بفهمد او و مادرش که بودند و از کجا آمدهاند، ولی... کتاب امروز نامی عجیب دارد البته این کتاب پُر از نامهای عجیب است!
خانم "شقایق قندهاری" مترجم این کتاب شاید به خلاقیتی همراه با کمی دستکاری دست زده است، چون عنوان کتاب به انگلیسی So B. It است که در انتهای دعاهای مسیحی میآید و آنجا معنی "آمین" دارد، معنی تحت لفظی این عبارت تقریبا این میشود که در مقابل کسی تسلیم هستیم و چارهای جز پذیرش نداریم!
در سال 2017 فیلمی سینمایی بر اساس این رمان به کارگردانی "استیون جیلنهال" ساخته شده است.
نویسنده، سارا ویکس در شهر میشیگان ایالت متحده آمریکا به دنیا آمد و در کودکی بیش از هرچبز به نواختن ساز و نویسندگی علاقه داشت. او بیش از بیست سال است که در عرصه های گوناکون نوشتن فعالیت دارد.
از برنامه های تلویزیونی و نمایش گرفته تا ترانه،و البته در این میان آوار ادبی متعدد و موفقی برای مخاطبان پدیدآورده است. ویکس برای کتاب هایش جوایز مختلفی برده و آوارش با استقبال خوب مخاطبان مواجه شده است. رمان «به دنبال نام تو» بیش از ده جایزه ادبی_از جمله جایزه ویلیام آلن وایت و جایزه ربکا کادیل_را برای او به ارمغان اورده است.
بخشی از متن کتاب :
از برنادت سوال كردم: «چه اتفاقی دارد میافتد؟» گفت: «فكر میكنم مامانت دارد يك چيزی را به ياد میآورد.» پرسيدم: «تو گفتی هايدی را بده به من، يعنی مامان دارد من را به ياد میآورد؟» «دردانه من، مطمئن نيستم.» همان موقع مامان چيزی گفت كه هيچ كداممان كامل و درست نشنيديم. من روی زمين كنارش نشستم، بالای سرش خم شدم و موهايش را نوازش كردم.
خيلی آرام، در حد نجوا، گفتم: «مامان، چی شده؟… چه چيزی يادتان آمده؟» او با ناله و خيلی آهسته گفت: «سوف… سوف.»
چیزهایی که مدت ها پیش پایان یافتند همچون کرم شب تاب سوسو می زنند شاید زندگی هدفی نداشته باشد، اما مرگ نیاز به وضوح و شفافیت دارد نه به خاطر اثبات وقوع مرگ، بلکه به خاطر آنان که جان به در می برند. این درس، که در زمستان گذشته آموختمش، از من کسی را ساخت که اکنون هستم. جنگ همچون توفان شن بر من تازیانه زده بود. به نحوی، حتی هنگامی که به تدریج تحلیل می رفتم و فرسوده می شدم، رشد نیز می یافتم، اندک اندک. شاید به فردی به خاطر بلوغ یافتنش شادباش بگویند، زیرا بدن نیرومندتر می شود و فرد تجربه می اندوزد؛ اما من برای رسیدن به اینجا بسیار از دست داده ام. اکنون نمی توانم بازگردم به آن کسی که پیش تر بودم؛ آن گاه که از سنگدلی دنیا و شرارت میانمان، و یا قدرت فطری موجود در یک خط نوشته، بی خبر بودم.
آن کلمه، سوف، به خار ریزی تبدیل شد و در سرم ماند، و به حدی من را آزرده میکرد که دیگر نمیتوانستم فراموش کنم آنجا توی کلهام است. وقتی به خودم آمدم، فهمیدم هرچه میگذرد بیشتر از قبل دربارهاش فکر میکنم.
یادم نمیآید پیش از آن هرگز کسی من را بغل کرده باشد؛ گرچه بدیهی است که میدانم وقتی کوچولو بودم، حتماً مامان و برنی بارها من را بغلشان گرفته بودند. روی من را از صندلی عقب بلند کرد و به همان صورت به داخل خانه برد. فکر میکنم در کل آن مدت حتی یک مرتبه هم نفس نکشیدم، و فقط شیشۀ آبنباتهای ژلهای را محکم نگه داشتم، که چون مدام توی سر و کلۀ هم میخوردند، تلق تلوق صدا میدادند. فقط یک صدای دیگر هم میآمد؛ وقتی روی من را با احتیاط از پلهها بالا برد، از ایوان گذشت و وارد خانه شد، کفشهایش با نرمی و ظرافت سوف، سوف صدا کرد. وقتی من را پایین گذاشت، دلم سوخت. متأسف شدم که مجبور بودم چشمهایم را باز کنم. خیلی حس خوبی داشت که کسی من را به جایی ببرد؛ تا اینکه خودم بخواهم تنهایی به آنجا بروم. من به برنی میگفتم : "باید یک جوری بشود سر درآورد که چه معنایی دارد."
"هایدی، لزومی ندارد اینطوری باشد."
"خب، باید یک چیزی معنی بدهد، وگرنه که مامان آن را نمیگفت. او میداند چه معنایی میدهد."
"شاید همینطور باشد، ولی معنیاش این نیست که یک روز تو هم به آن پی میبری. هایدی، حرفم را باور کن، در زندگی یک چیزهایی هست که آدم از هیچ طریقی نمیتواند بداند."
مسئله این است که من حرفش را باور نکردم، و قرار بود پیش از آنکه حرفش را باور کنم اتفاقهای زیادی بیفتد...